سلام پسر خوشگلم اين عكس هم مربوط ميشه به روز دوم بدنيا اومدنت يعني18شهريور92 كه بابايي با زن دايي اومدن بيمارستان دنبالمون كه ببرتمون خونه . من ساعت 7صبح به بابايي زنگ زدم كه زودتر بياد دنبالمون وقتي بابا اينا رسيدن بيمارستان زن دايي اومد پيش من تا شما رو اماده كنه اخه من بلد نبودم چيكار كنم وبابايي هم داشت كاراي ترخيص رو انجام ميداد و يه كمي طول كشيد بلاخره حدود ساعت 12ظهر كارها تموم شد كه خانم دكتر اومد تو اتاق و اولين واكسن زندگيت رو بهت زد و شما اولين درد رو تجربه كردي و بعدش يه قطره فلج اطفال هم ريخت تو دهنت و گفت ديگه ميتونيد بريد و بلاخره از بيمارستان اومديم بيرون و سوار ماشين بابايي شديم و به سمت خونه حركت كرديم رسيديم جلو در خونه كه ديدم بابابزرگ برامون گوسفند گشت و خونشو رو پيشوني شما و من زد. وعمو هم برامون اسفند دود كرد و رفتيم تو خونه كه ديديم كلي مهمون نشسته و منتظر شما و من بودن وتا شما رو ديدن گفتن چقدر نازي .اينم واسه اين قسمت بازم هست و برات مينويسم .
اينم عكس بابابزرگه كه برامون كلي زحمت كشيد وگوسفند گشت
ايشالا صدوبيست سال زنده باشه امين