الهي فدات بشم كه مثل فرشته ها هستي قربونت برم اينجا چهارده روزت شد
mohamad parsa جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن دارد
گلم اين عكسها مربوط ميشه به روز وفرداي ختنه كردنت كه شما 9 روزه بودي ومن وبابابزرگ وزن دايي برديمت بيمارستان الغدير كه شما رو ختنه كنند .الهي بميرم برات وقتي كه بردنت توي اتاق جراحي اينقدر ساكت ومظلوم بودي كه صدات در نيومد فقط من پشت در اتاق از استرس نفسم داشت بند ميومد كه شما رو دادن بيرون و اصلا گريه نكردي و وقتي اورديمت خونه بهت استامينوفن دادم كه درد نكشي و شما هم همش ميخوابيدي افرين پسر شجاع من . عشقم خيلي دوستت دارم واما تاريخ 25 شهريور1392
سلام پسر خوشگلم اين عكس هم مربوط ميشه به روز دوم بدنيا اومدنت يعني18شهريور92 كه بابايي با زن دايي اومدن بيمارستان دنبالمون كه ببرتمون خونه . من ساعت 7صبح به بابايي زنگ زدم كه زودتر بياد دنبالمون وقتي بابا اينا رسيدن بيمارستان زن دايي اومد پيش من تا شما رو اماده كنه اخه من بلد نبودم چيكار كنم وبابايي هم داشت كاراي ترخيص رو انجام ميداد و يه كمي طول كشيد بلاخره حدود ساعت 12ظهر كارها تموم شد كه خانم دكتر اومد تو اتاق و اولين واكسن زندگيت رو بهت زد و شما اولين درد رو تجربه كردي و بعدش يه قطره فلج اطفال هم ريخت تو دهنت و گفت ديگه ميتونيد بريد و بلاخره از بيمارستان اومديم بيرون و سوار ماشين بابايي شديم و به سمت خونه حركت كرديم رسيديم جلو در خونه كه ديدم بابابزرگ برامون گوسفند گشت و خونشو رو پيشوني شما و من زد. وعمو هم برامون اسفند دود كرد و رفتيم تو خونه كه ديديم كلي مهمون نشسته و منتظر شما و من بودن وتا شما رو ديدن گفتن چقدر نازي .اينم واسه اين قسمت بازم هست و برات مينويسم .
اينم عكس بابابزرگه كه برامون كلي زحمت كشيد وگوسفند گشت
ايشالا صدوبيست سال زنده باشه امين
سلام عشق ماماني اين عكسم مربوط ميشه به روز اول تولدت كه هنوز تو بيمارستان بوديم و ساعت 3 بود ومن رو از اتاق زايمان داشتن مياوردن تو بخش كه تو راهرو بيمارستان يه دفعه بابايي و مامان بزرگ رو ديدم و بابا اومد سمت من و روي من رو بوسد و من رو بردن تو اتاق وبعد بابابزرگ و عمو و عمه جون و خاله بابايي و بچهاش اومدن ملاقاتمون و بابايي برامون گل و اب ميوه و كلي خوراكي اورده بود وبعدش پرستارها شما رو اوردن پيش ما كه من بهت شير بدم وبلد نبودم بهت شير بدم وبابايي هم حرص ميخورد ولي به سختي به شما شير دادم و سير شدي وبعدش بابا بزرگ جون شما رو بغل كرد و تو گوشت اذان گفت راستي ما تا موقعي كه بدنيا نيومده بودي براي شما اسم انتخاب نكرده بوديم كه بابايي همون جا اسم شما رو گذاشت محمد پارسا همه موافقت كردن البته اسم زياد تو ذهنمون بود ولي به نتيجه نميرسيديم خلاصه وقت ملاقات تموم شد و همه رفتن ما بايد يه شب بيمارستان ميموندم ومن وشما تنها شديم و من تا صبح باهات تنها بودم وبهت نگاه ميكردم و ازت سير نميشدم پسرم خيلي دوستت دارم گلم بازم برات مينويسم تارخ اون روز هم 17/6/1392بود